۲۸ فروردین ۱۳۹۷
بدون دیدگاه

دوست نازنینی دارم
علیرضا طباطبایی
صاحب همین عکس
که از قضا او هم پزشک است
و البته در انگلیس طبابت می‌کند
و همچنین اهل ذوق است و آواز و دستی هم بر قلم دارد
چند وقت پیش خاطره‌ای از او خواندم
که بعد اجازه گرفتم تا بخشی از آن را عینا اینجا بازگو کنم
اجازه داد
آن بخش از آن خاطره این بود:

ما بزرگ شدیم؛ کسی شدیم؛ کاره‌ای شدیم تا …
این را دیگر هر کسی می‌تواند به درون خودش رجوع کند و دریابد که اینکه شده و اینچه بدست آورده، با چه نیت و انگیزه‌ای بوده و کدام نیازش را ارضا کرده. از مبصر شدن‌ها و شاگرد اول شدن‌ها و قهرمان شدن‌ها در روزگاران کودکی گرفته تا دکتر شدن‌ها و مهندس شدن‌ها و پولدار شدن‌ها و مقام و منصبی داشتن‌ها. یک‌مقدار که با خودمان صادق باشیم می‌بینیم که گهگاه نه برای خدمت به اسلام و مسلمین بوده و نه ایران و ایرانی و هموطن و همنوع و همکره! خوب که شخم می‌زنیم می‌بینیم گهگاه برای بستن دهان فلانی بوده یا مالیدن پوزه بهمانی به خاک؛ برای نشان دادن خود بوده و ارضاکردن نفس. اینجا‌ها آدم، اگر بتواند غرورش را کنار بگذارد، دردش می‌اید و از خودش خجالت می‌کشد.
سال‌ها پیش رفتم پیش مدیر دبستانمان. گفتم برایم شعری بخواند تا ضبط کنم و به یادگار داشته باشم. چند دقیقه‌ای فکر کرد و انبوه دفا‌تر شعرش را ورقی زد و گشت و گشت. روی صفحه‌ای ایستاد و به فکر فرو رفت. عینکش را درآورد و نگاهی به من کرد و خندید. «چرا می‌خندین؟». گفت: «خب، من اگه این رو برات بخونم تو بد برداشت می‌کنی؛ احتمالا غرورت نمی‌ذاره درست نکته داستان رو بگیری». گفتم: «خب اشکال نداره، شاید یه روز متوجه شم، شما امیدوار باشین»
نگاهش را انداخت روی قاب عکس‌های یاران رفته‌اش روی دیوار و مکث کرد. لبخندی زد و عینکش را دوباره به چشم نهاد و اینطور خواند: 
پدری با پسرش گفت به خشم:
“که تو آدم نشوی خاک به سر

حیف از آن عمر که‌ ای بی‌مقدار
در پی تربیتت کردم سر”

دل فرزند از این حرف شکست
بی‌خبر روز دگر کرد سفر

رفت از پیش پدر تا که کند
بهر خود فکر دگر کار دگر

سال‌ها رفت و پس از تلخی‌ها
زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر
به سراپای وی افکند نظر

گفت‌ “ای پیر‌ شناسی تو مرا؟”
گفت “کی می‌روی از یاد پدر”

گفت: “گفتی تو که آدم نشوم
حالیا حشمت و جاهم بنگر”

پیر خندید و سرش داد تکان
این سخن گفت و برون شد از در:
“من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر”

و بعد خندید و خندید

دیدگاه خود را ثبت نمایید.
0 دیدگاه برای این پست ثبت شده است.